خطا کردم تو ببخش!/اینجا باحجاب و شل حجاب معنا ندارد

جمعیت لحظه به لحظه بیشتر می‌شد؛ کم‌کم همه جای پیاده‌راه خلوت شده و همه به روضه علی‌ابن‌ابی‌طالب (ع) پیوسته بودند. آخر دخترها همه بابایی‌اند و علی هم بابای همه دخترها.

خبر ساز - فاطمه احمدی؛ الآن پیاده‌راه شده، قدیم‌ترها اسمش بود میدان شهدای ذهاب. الآن هم بچه مذهبی‌ها و شهدا دوستان به همان نام صدایش می‌زنند. ذهاب از ریشه ذهب عربی است یعنی رفتن، شاید اگر بخواهم وجه تسمیه این نامگذاری را به زبان خودم بگویم این بشود که: «آدم‌های مخلصی آمدند اینجا برای رفتن» قریب به اتفاق تمام آن‌هایی که در زمان جبهه و جنگ در این مکان گرد هم می‌آمدند، رفتند و دیگر نیامدند و میدان شهرداری رشت شد میدان شهدای ذهاب ...

اما مگر نه اینکه شهدا زنده‌اند و نزد پروردگارشان روزی می‌خورند؟ مگر نه اینکه شهید نظر می‌کند به وجه‌الله؟ جلوه خدا تمام شده آیا؟ روزی شهدا تمام شده آیا؟ نگاه شهدا تمام می‌شود؟ شهدا ما را از یاد می‌برند؟ مگر نه اینکه شهدا رفتند تا ما بمانیم؟ آن‌ها که رزق لایحتسب می‌خورند نزد خدا آیا تتمه خود را فراموش می‌کنند؟

پاسخ مشخص است، شهدا ناظرند، چون که نظر کرده خدایند، خدا تک تکشان را برگزیده بود، حالا که در این گلچین شدن‌ها، خدا هشت هزار شاخه گل گیلانی را چیده است. پس هشت هزار نگاه و هشت هزار رفیق دارند بچه‌های شهدایی گیلان که امروز شاهد حال ما و فردا دستگیر احوال ما خواهند بود.

رشت و زیبایی‌هایش!

چندی پیش بود که صفحه‌ای از اسرائیل غاصب تصویری بی‌حجاب از دو خانوم منتشر کرد و در توضیحاتش با زبان فارسی نوشت: رشت و زیبایی‌هایش! آری تمام رشت زیباست اما این تصویر نماد زیبایی رشت نیست!

بچه‌های انقلابی و شهدایی رشت غیرتی شدند. رگ غیرتشان بیرون زد. عصبانی شدند. حق هم داشتند. رشت ناموسشان است و بانوی رشتی حرمتشان. چندی گذشت؛ تعدادی از اوباش به یکی از طلاب بسیجی حمله کرده و او را که با زبان نرم لب به تذکره گشوده بود را به ضرب چاقو مجروح کردند. بچه‌ها داغشان تازه شد.

راه و رسم شهدا در ماه مهمانی خدا

همه به فکری رفته بودند. هرکسی می‌خواست نقشی را بازی کند. وظیفه‌ای را به انجام برساند و در این وانفسای جنگ نرمی که نوک پیکانش به سمت خانواده است. شهدایی باشد و این راه را به طریقی دیگر طی کند که اثربخش باشد. یکی بشود صیاد، یکی بشود باقری، یکی جهان آرا، یکی املاکی، یکی خوش سیرت، یکی هم روایت کند این حرکات شهیدانه را و بشود آوینی ...

بچه‌ها دست به کار شدند، دسته به دسته، هیئت به هیئت، محله به محله از این سر شهر تا آن سر شهر. نشستند دور هم به گفت‌وگو. چه کنیم در این تقارن بهار قرآن و طبیعت؟ به یاد شهدای ذهاب تصمیم بر این شد تا پیاده راه بشود قُرُق بچه‌ انقلابی‌های شهر. حاشیه پیاده‌راه شد موکب، غرفه‌های فرهنگی، غرفه کودک و در نهایت دم دمای اذان مغرب به دست خدام در خیابان سفره‌های افطاری پهن می‌شد به نیت شهدا و مردم از هر طیفی می‌شدند مهمان خدا ... بعد از افطاری بساط نماز جماعت و روضه هم برپا بود.

اینجا هیئت دیگر یک رنگ بود. هزار و یک رنگ نبود. پای سفره‌های افطار میدان شهدای ذهاب. همه مهمان بودند. با حجاب و کم‌حجاب نداشت. اینوری و آن وری مطرح نبود. رشتی‌ها بودند. از هر طیف و رنگی. مهمانان خدا بودند. با هر سلیقه‌ای ...

در شب ۲۱ رمضان در پیاده راه فرهنگی رشت چه گذشت؟

قصه ادامه داشت تا رسید به شب ۲۱ رمضان، شام شهادت امیرالمؤمنین(ع)، شب قدری که فرموده‌اند از هزار سال بالاتر است. همان شبی که برایمان می‌نویسند اعمال سالانه‌مان را و می‌بخشند خطاهای گذشته‌مان را.

شنیده بودم امشب مهمان ویژه‌ای هم دارند. شال و کلاه کردم که بروم مهمان این هیئت خیابانی شوم. ماشین را دورتر پارک کردم. پیاده‌راه سنگ فرش بود و اجازه تردد خودرو نداشت. قدم زنان و زیر لب ذکرگویان به راه افتادم. ساعت از نیمه شب گذشته بود. عابرانی اما هنوز در تردد بودند.

کمی به اطراف نگاه کردم. چند نفر با حجاب نامناسب دیدم که در خیابان منتهی به هیئتی که در پیاده‌راه فرهنگی شهرداری رشت بود در حال قدم زدن بودند. توی دلم می‌گفتم: « یعنی این‌ها هم می‌آیند هیئت؟ اگر بیایند با همین پوشش می‌آیند؟» در همین افکار بودم که صدای قرائت قرآن در ابتدای هیئت گوشم را نوازش داد و حواسم را به خودش جلب کرد.

سخنران هیئت روحانی جوانی بود. شیخ بود. شاید حرف دل خیلی‌ها را زد. حتی آن‌هایی که گاهاََ به قول خودمان با حجابی شُل از کنار موکت‌هایی که برای نشستن عزاداران پهن کرده بودند با نیشخندی می‌گذشتند. شیخ با زبانی ساده و همه فهم می‌گفت: «شب توبه یعنی اینکه از خدا طلب کنیم. که اگر ما گناه کردیم از خطاکاری و نسیان ماست اما بخشش خدا از کرمش است، این صفت ذاتی خداست پس دست طلب بلند می‌کنیم برای بخشیده شدن.»

آری پروردگارم، من از تو یک بخشش طلبکارم!

همه دل‌ها امیدوار شده بود به بخشش. در حین گوش دادن به سخنرانی حواسم به دخترکی بود که روبرویم روی نیمکت‌های پیاده‌راه نشسته بود. موهای زخیم مُجَعدی داشت. گیسوانش بر پشتش آویزان بود. به زیبایی هم موهای پشت سرش را گیس کرده بود. شال سیاه والَ‌ش (نوعی پارچه) را پیچیده بود دور گردنش و روی سر نگذاشته بود! هندزفری سفیدش را توی گوشش سفت‌تر کرد و مشغول تلفن همراهش شد.

غلط کردم تو ببخش

حواسم را دادم به روضه. منتظر لحظه قرآن بر سر گرفتن بودم تا خودم را بین خیل جمعیت پنهان کنم و با صدای بلند الهی العفو بگویم! مگر چند مرتبه در سال می‌توان اینقدر بلند به خدا گفت: غلط کردم تو ببخش؟!

مداح شروع به نوحه خواندن کرده بود و خانوم‌های جمع چادرهایشان را کشیدند روی سرشان تا مشخص نشود کدام ناله و شیون صدای کدام زن است. دقیقتر که نگاه کردم تقریباََ همه بانوان حاضر در مراسم چادری بودند بجز دو سه تا از بچه‌ها که با مادرانشان آمده بودند و سنشان کم بود. چندین نفر از خانوم‌های مانتویی و کم‌حجاب هم وسط پیاده‌راه روی نیمکت‌ها نشسته بودند و صحبت می‌کردند و مراقب فرزندانشان بودند که مشغول بازی با توپ بودند. گاهی هم به مراسم روضه نگاهی می‌انداختند.

صدای روضه‌ بلندتر شد. مردی میانسال که از خدام هیئت بود ظرف اسپند را به دست گرفت و به سمت پیشانی هیئت رفت. عطر اسپند فضا را پر کرد و دود اسپند فضا را عرفانی. انگار خبرهایی بود.

صدای مداح اوج گرفت و خودش نیز به هق هق افتاد. وقتی اسم حسین ابن علی (ع) می‌آید مادحین نیز بی‌اختیار اشک ریخته و روضه را فی‌البداهه می‌گویند. از دل می‌خوانند انگار.

صدای ناله‌ی حضار بلند شد. دخترک نوجوانی که روبرویم نشسته بود، گیسوانش را مرتب کرد. شالش را روی سرش کشید و بدون اینکه هندزفری سفید رنگش را از گوشش در بیاورد به سمت راستش به حرکت افتاد. با چشمانم که حالا تَر شده بود و کمی تار می‌دید دنبالش کردم. بین جمعیت روضه نشست و تلفن همراهش را توی جیبش و دست‌هایش را زیر چانه‌اش گذاشت. با نام حسین گویا تصمیم گرفته بود مستمع شود. یاد این روضه افتادم که: «این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست؟»

روضه قتلگاه و حسین(ع) که تمام شد. کم‌کم پای نام عباس (ع) ماهِ منیرِ بنی‌هاشم به روضه باز شد. دل‌ها شکست و فغان و آه از نهاد حضار بلند شد. من هم از این روضه فیض برده و سرم را بین دستانم پنهان کرده بودم. دست بردم که اشک‌هایم را پاک کنم. سرم را بالا آوردم تا بلکه خبری از مهمان روضه بیابم. جمعیت زیادتر شده بود. حالا اطراف محل برگزاری روضه خانوم‌های دیگری هم بودند. دیگر فقط چادرهای مشکی نبود. روسری و شال‌های رنگی با مانتوهای کوتاه و بلند هم دیده می‌شد و رهگذران یک به یک به روضه پیوسته بودند.

استقبال از شهید گمنام

در گرماگرم روضه عمو عباس بودیم که مهمانمان رسید: شهید گمنام سلام، خوش اومدی مسافر من ... به یکباره همه ایستادند و به سمت آمبولانس حامل پیکر مطهر شهید به راه افتادند. همه بی‌تاب بودند و گریان ...

پسرهای جوانتر هیئت، تابوت شهید را که در آغوش پرچم سه رنگ جمهوری اسلامی آرمیده بود بر دوش نهادند و به داخل مراسم بردند. عزاداران با اشک و ماتم دور و بر شهید را پُر کردند و جسم پاکش را از روی تابوت نوازش کرده و برایش روضه خواندند. دیگر کسی طاقت آرام گریه کردن نداشت. مداح گفت: «آقایان دور تابوت را خالی کنند. خواهران بیایند و برای شهید مادری کنند، خواهری کنند» صدای اشک و ناله بانوان بلندتر شد. دیگر کسی اختیار اشک‌هایش را نداشت. زنی با صدای بلند و با زبان مادری قربان صدقه استخوان‌هایی می‌رفت که پس از سال‌ها به رشت آمده بودند، نمی‌دانم شاید مادر شهید بود ... یا خواهرش ... شاید مادری چشم به راه بود که فرزندش را در کالبد این شهید جاویدالأثر یافته بود. هرچه بود دل همه را خون کرده بود.

جمعیت داشت لحظه به لحظه بیشتر می‌شد. دیگر کم‌کم همه جای پیاده‌راه خلوت شده و همه به روضه علی‌ابن‌ابی‌طالب (ع) پیوسته بودند. آخر دخترها همه بابایی‌اند و علی هم بابای همه دخترها. فرقی نمی‌کند ظاهرشان چگونه باشد. همه را به یک اندازه دوست دارد بابای زینب (س) ... شب شهادت بابا هرسال داغش تازه است برای همه ...

کمی آن طرف‌تر، پیرمردی با قدی خمیده ایستاده بود. تکیه کرده بود به ستون باغچه‌. جایم را عوض کردم و صدا زدم که بنشیند. نگاهی گذرا کرد و به ایستادن ادامه داد. فکر کردم توان راه رفتن ندارد. اما میلی هم برای تغییر وضعیت نداشت. وقتی تابوت شهید را دید اما لنگان لنگان خود را به خیل جمعیت استقبال کننده رساند و دست کشید روی تابوت و متبرک کرد و به صورتش مالید ... چه انتظاری ... چه ویژگی دارند این‌ شهدا که با آمدنشان دل‌ها را نرم می‌کنند؟

زیارت شهید و درد و دل با او تمامی نداشت. گویی همه می‌‌‌خواستند عقده دل باز کنند با این زیارت ناگهانی که رزق لایحتسب شده بود برای همه اما شهید به مهمانی دیگری دعوت بود. لحظه وداع سر رسید و آه حسرتی بر قلب همه عزادارن نشست. دیگر کم‌کم باید قرآن را باز می‌کردیم و بر سر می‌نهادیم و خدا را قسم می‌دادیم که نجاتمان دهد از آتش دوزخ. که دستور دهد فرشتگانش بهترین سرنوشت را برایمان بنویسند.

با بند بند دست‌هایم ۱۰ مرتبه ۱۰ مرتبه بک یالله را می‌شمردم. پیرزنی جلوتر از من روی صندلی نشسته بود و دست‌هایش را تا آنجا که توان داشت به سمت آسمان بلند کرده و اشک می‌ریخت. شاید دیدن چنینی صحنه‌هایی در مراسم شب‌های قدر برایم عجیب نبود اما در سمت راستم، درست زیر مجسمه میرزا کوچک جنگلی؛ چشمم به پسر جوانی خورد که شاید نوزده یا بیستمین سال زندگی‌اش را سپری می‌کرد. موهای فری داشت که دورش را به زیبایی تراشیده بود تا زیبایی موهای فری که بلندتر نگهش داشته بود بیشتر نمایان شود. شلوار جین به اصطلاح زاپداری به تن داشت و جوراب کالجی که در این بین بخشی از ساق پایش نیز پیدا بود. اول فکر کردم او هم رهگذر است تا اینکه وقتی به قسمت بعدی قرآن به سر رسیدیم قرآنش را گذاشت روی سرش و یک صدا گفتیم: بِمُحَمَدِِ بمحمد ...

آری امشب اتفاقات عجیبی افتاد. اتفاقاتی که در این شب‌های قدر زیاد می‌بینیم. آدم‌هایی که شاید رنگشان کمی با ما فرق کند اما دلشان با اهل بیت (ع) است. ما هر روز آدم‌های مختلفی را در پیاده‌راه فرهنگی رشت می‌بینیم اما این اتفاقات کار شهدا است و به حرمت شهید است که همه ادب کرده و سر خم می‌کنند.

پیاده‌راه را هیچوقت این گونه ندیده بودم. درخت‌های سر به فلک کشیده پیاده‌راه و برپایی سفره بزرگ افطاری و سحری در میانه آن. لحظه‌ای حس بین الحرمین را برایم تداعی کرد. زیبا شده بود و معنوی. کاش همیشه این گونه بود. کاش در طول سال در هر مناسبتی نواهای معنوی از بلندگوهای میدان شهدای ذهاب رشت به گوش می‌رسید.

ندیده بودم در این مکان این قدر اشک و آه. اینقدر توسل و تضرع آن هم در نیمه‌های شب در سکوت مطلق و صدای العفو گفتن مردم رشت در قدمگاه شهدای ذهاب رنگ و بویی تازه به پیاده‌راه داده بود. رنگی به رنگ خون، عطری به مثابه پیراهن مقدس شهید. آری، گویا شهدای ذهاب حقیقتاََ پا در روضه مولای متقیان گذاشته بودند. گویا به استقبال مهمانان و عزاداران مولایشان آمده بودند. یا شاید آمده بودند به شفاعت ما پیش خدا؟ آن‌ها رفیقشان را فرستاده بودند که شفیعمان باشد. یا وجیه عندالله اشفع لنا عندالله ...

پایان پیام/۸۴۰۰۷

بیشتر بخوانید